رگـــــــ بـارون...

شبــــــــ نوشــــــــــــته های دلـــــــــــــــم

داداشی عاشقتم...

اين داستان نيست يه حقيقت از يكى از دوستان ;
بار اول كه ديدمش تويه كوچه بود... يه لباس گل گلى تنش بود... با موهاى بلند و خرمايى اومد طرفم و گفت داداشى!! مياى باهم بازى كنيم!؟ از چشماى نازش التماس ميباريد... خيلى كوچيك بودم اما دلم لرزيد... تو همون نگاه اول عاشقش شدم... سه سال ازش بزرگتر بودم. قبوم كردم، كلى باهم بازى كرديم آخرش گفت تو بهترين داداش دنيايى داغون بودم كه عشقم منو داداش صدا ميكنه گذشت و گذشت... تا اين كه عروسى كرد و ماشين خودم شد ماشين عروسش منم خودم رانندش... هى گريه ميكردم و اشكامو پاك ميكردم سال ها گذشت كه تصادف كرد واسه هميشه رفت خودم زير تابوت شو گرفتم اگه بود بازم ميگفت تو بهترين داداش دنيايى رفت واسه هميشه و يه بار هم نتونستم بگم ديوونه من عاشقتم ميميرم واست چشمات همه دنيايه منه... يه شب شوهرش رفت و دفتر خاطرات شو آورد ديدم چشاش پر اشكه دفتر و داد و رفت وقتى خوندمش مردم... نابود شدم... نوشته بود داداشى... دوست داشتم... عاشقت بودم... اما ميترسيدم بهت بگم!! ميترسم داداشى... اميدوارم زودتر از تو بميرم!! كه اينو بخونى... داداشى ببخش كه عاشقت شدم داداشى تمام آرزوهام تو بودى...
داداششششششش....

[ جمعه 24 بهمن 1393برچسب:داستان عاشقانه, ] [ 18:44 ] [ ملینا ] [ ]